اشعار سعید سلیمان پور ارومی
ای نوزده ساله قره العین
ای گنده شده به طرفه العین
آن روز که هفت ساله بودی
فارغ ز چک و حواله بودی
واکنون که به نوزده رسیدی
در وجه زمانه چک کشیدی
پس گوش به پندهای من کن
آویزه ی گوش خویشتن کن
آنجا که بزرگ بایدت بود
از نام پدر تو را رسد سود
با زور پدر سپه شکن باش
فارغ ز خصال خویشتن باش
یرخیز و بتاب بی مهابا
بالا بنشین به لطف بابا
تا از دم گردن کلفتت
بارد شب و روز پول مفتت
دولت طلبی نسب نگه دار
با دولتیان ادب نگه دار
با چهره ی ظاهر الصلاحت
با لطف و مراحم جناحت
تا رو نکند به تو کسادی
رو کن به فساد اقتصادی
پروا مکن از بی آبرویی
این آب بزن به پول شویی
غافل نشوی ز رانت باری
عزت بطلب ز رانت خواری
گر گفت کسی که آن حرام است
القصه بدان که از عوام است
کان گشته حلال ای برادر
از بهر تو همچو شیر مادر
هرچند که رانت را خواص است
در خوردن آن شگرد خاص است
خود را ز غذای بد نگه دار
در خوردن رانت حد نگه دار
رانت ار چه همه حلال خیزد
از خوردن پر ملال خیزد
دیدی به بهانه های واهی
گشتی دو سه روز دادگاهی
البته بدان در این مواقع
کک هم نگزد تو را به واقع
برجسته تویی به نزد یاران
دیدم که به جمع رتبه داران
صاحب تویی آن دگر غلامند
سلطان تویی آن دگر کدامند
ای صورت و سیرت تو مطلوب
به به به به، به این ژن خوب
من مانده ام از تو در تحیر
میهن ز تو هم تهی و هم پر
از عشق وطن شدی که مجنون
سر بنهادی به دشت و هامون
این دشت و دمن چو تنگت آمد
عزمی به سوی فرنگت آمد
اکنون سبز است جایت آری
چون کارت اقامتی که داری
دل سوخت از این مشقت تو
ای من به فدای غربت تو
155
0
5
در دلم نیست از این پس هوس صهبایی
ساقیا بهر من آور سبد کالایی!
اولویت به خدا با من شیدا باشد
«در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی»
کیست مفلستر از این شاعر مسکین که منم؟
«خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی»
بی تعلل سبدم را بده و شادم کن
بهخدا گر ندهی کِش بروم از جایی!
داخل خمره، برنجام ده و در جام، پنیر!
روغنم را پس ازآن، در قدحی- مینایی!
ای به قربان تو و مرحمت والایت
کس ندیدهست چنین مرحمت والایی
گیرم اندر صف کالا و هجوم مردم
بشکند از منِ محنتزده، دستی- پایی!
دست و پایم به فدای سبد کالایت
سر من هم شکند، نیست مرا پروایی
دست و پا و سر من گر برود باکی نیست
باز صد شکر که باقیست دگر اعضایی
توی صف یکسره هل دادم و هل دادندم
نیست این جز کنش و واکنش زیبایی!
یک نفر از تهِ صف تا سرِ صف برد هجوم
مات ماندم که عجب حملۀ برق آسایی!
دیگری گفت:کجا؟گفت:شما را سنهنه!
ناگهان گشت بهپا داخل صف، دعوایی
از سر و کلّۀ هم خلق چو بالا رفتند
پیری افتاد به زیر قدمِ بُرنایی!
آن کرامت که از آن دم زدهای جز این نیست
نیست در لطف تو یک ذرّه اگر-امّایی!
نازم این لطفِ کریمانه و شاهانۀ تو
کان بیرزد به چنین محنت جانفرسایی!
شکر گویم که خدا کرد دعایم را گوش
چون طلب کردم از او دولت روشنرایی
«این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت»
بر در میکده با هلهله یک بابایی(!):
عقل و تدبیر گر این است که ساقی دارد
«وای اگر از پس امروز بوَد فردایی»!
*
بس کن ای شاعر ناپخته که شعرت همه بود
شوخی بیمزهای ،صحبت بیمعنایی!
2613
5
4.75

بلا دور از جنابت خواجــــه پیشی! شنیدم بعــــد از این بابا نمیشی!
گرفتند و شمــــــا را اختــه کردند دکان عـــــــاشقی را تخته کردند
چه پیش آمد تو را یکباره پیشی!؟ (چه می گویم چه پیشی و چه پیشی؟!)
تو بودی فتحعلی شاه و به ناچار شدی آغـــــــــــــا محمّدخان قاجار!
بمیـرم از برای آن سبیلــــــــــــت برای جسم و جـــــان زخم و زیلت
نشو غمگین فدای اخم و تخمت اگر اخته نمودندت به ... هر حال!!
لبت زین اختگـــــی پرخنده باشد که خود"پیش" آمدی فرخنده باشد
چرا نفرین و اینســــان گریه زاری دعایی کـــــــــن به جان شهرداری
همان بهتر در این عصـــــر گرانی مجـــرد باشی و تنهــــــــــا بمانی
چو شد از سر غم اهل و عیالت شوی فارغ ز غصّه، خوش به حالت
زمانی که شدی عاری ز مردی ز بند مشکلات آزاد گــــــــــــــــردی
غم نــــــــــــــان و معــاش خانواده توقّعهــــــــای یـــــــــــــــار پرافاده
ز عشق دلبری نـــاز و سه ساله(۱) اضافـــه کــــــــار در سطــــــــل زباله
"فدایت گردم" و آی لاو یــــو"ها ســـــــــــر دیوار ، انواع میــــــــوها!
برای حفـظ او بـــــــا صــــد فلاکت جدل بــا گربه هــــــــــای بی نزاکت
برای شـــــــام فرزندان بیمــــــار بسی سگدو زدن در کـــــــوی و بازار
اگــــــــــــر پایش بیفتد گاه دزدی (نه رسمی همچو ماها؛ روزمزدی!)
میان بچه هــــــــای تخس و پر رو به دام افتادن و خوردن ز هرســــــو!
فرود سنگ روی پـــــــــــــا و کله کتک خوردن ز قصـــــــــــــاب محله
مگر یابی ز جـــــــایی استخوانی سر سفـــــــــــــره گذاری تکّه نانی...
*
از آنســـــــو در غم مردی نزن زار که دنیــــــا گشته از این جنس بیزار
ز مردان بر نمی خیزد بخـــــــاری که افکندند مردی را به خــــــــــواری
زمانه پر ز نامردی است پیشی! که از مـــردی سبیلی ماند و ریشی
رها از آنچـــــه می دانیم و دانی برو لذت ببــــــــــــر از زندگــــــــانی!
------------------------------
(۱):در ادبیات گربه ها ، معادل معشوق چهارده ساله ی ماست!
2558
0
4.38